باب الجواد ..
من هر دفعه آمدم پیشِ شما حالم خوب بود ،
انقدر خوب که جلویِ ضریح می ایستادم و از اتفاقاتِ طولِ راه و سفر میگفتم
حاجتی نبود ، درخواستی نبود یا شاید آن لحظه ای که آنجا ایستاده بودم نبود
همین که رسیده بودم به شما انگار همه ی حاجاتِ دنیوی و اخروی را گرفته بودم
پس حالم خوبِ خوب بود و تنها حاجتِ روزهای آخر
زیارتِ دوباره بود که اطمینان داشتم به زودی برخواهم گشت
مشهدِ آخری اما یک فرقِ اساسی داشت
من داشتم دق میکردم ، داشتم میمردم ، مضطر شده بودم
چیزی تویِ وجودم بالا و پایین میپرید و اجازه نمیداد بنشینم وسطِ دارالحجه
و هر هر هر بخندم و بقیه را بخندانم و با شما شوخی کنم
چیزی تویِ وجودم اصلا خندیدن را اجازه نمیداد
چیزی تویِ وجودم بود که میخواست بپرد شما را بغل بگیرد ،
چیزی تویِ وجودم میخواست دست برساند به ضریح برای اولین بار
آن مشهدِ آخری بود که همه ی روشنفکر بازی هایم را گذاشتم کنار
و به خودم که آمدم چسبیده بودم به ضریح
و های های گریه کرده بودم و خواسته بودم آنچه را که باید
میخواستم با در و دیوارِ حرم یکی شوم ، از قطار جا بمانم ، برنگردم ، مجاور شوم
خیلی چیزها میخواستم و میدانستم که نمیشود
از سرِ همین نشدن بود که بعد از زیارتِ آخری خودم را از دوستان کَندَم
و دوان دوان رفتم سمت سقاخانه ..
میخواستم از آن حجمِ عظیمِ دلتنگی که هر لحظه مرا میبلعید فرار کنم و کردم
ولی زخمش ماند
چیزی مثلِ یک گلوله ی گِلی ماند بیخ گلوم و تکان نخورد تا همین حالا
دلتنگم آقا ، بدجور دلتنگم . یک دعایی کردم که خودم ماندم توش ..
حکایت این فکّـه نیامدنِ یک ساله هم همان دعاست ،
همان دعا که میدانید ..
بطلب آقاجان ، میخواهم بهتان نشانش دهم ، میخواهم ببینیدش
میخواهم کنار هم نگاهمان کنید
نظرات شما عزیزان: